کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

شیرین زبونیهای دخمل

چند روز پیش ماهی عیدمون مرد  وقتی کیمیا متوجه شد ناراحت شد و گفت : مامان یکی ماشی ها مرد ! گفتم : بله رفت پیش خدا گفت : یکی هست چند روز بعدتر اون یکشون هم مرد گفت : مامان هیچی ماهی نیست ؟ گفتم : مامان می رند پیش خدا کمی توی فکر رفت و گفت : خدا کو   کجاست   بریم   موندم برای اولین بار چی جوابش بدم گفتم : همه چیز مال خداست  من  تو   ماهی  و.... خدا همه چیز به ماداده  هر وقت هم بخواد میگیره   گفت : چی داده؟ گفتم : دست  پا   چشم  و..... نمی دونم متوجه حرفم شد یا  و در اخر بهش گفتم ما نما...
24 فروردين 1391

میدون امام اصفهان

عصر روز 22 فروردین همراه بابا سسن و مامازوهله و خاته مینا رفتیم میدون ، قبل از رفتن من برای کیمیا اونجا را توصیف کردم و گفتم توی میدون اسب  کالسکه هم هست ، اونهم تا اسم اسب را شنید دوید سراغ شکلات ها و برای اسبها چندتا از شکلاتها را ریخت توی پلاستیک و گفت ببیریم برای hours ... موقعی که رسیدیم به اسبها عقب  عقب رفت وفقط از دور نگاش کرد ... ا ون روز تمو پولهای عیدی کیمیا را براش صنایع دستی خریدم و مینا هم برای یکی از دوستانش به مناسبت ازدواج بشقاب مینا کار خرید و بعداز خوردن بستنی برگشتیم خونه و توی راه برگشت به خونه کیمیا شعر رسیدیم و رسیدیم  کاشکی نمی رسیدیم  تو راه بودیم خ...
24 فروردين 1391

مهمون ناخونده

  دیروز صبح ساعت 11 ، کیمیا با بابا سسن و مامان زهله اومدن دفتر کار م ، بعداز اتمام کارشون کیمیا نمی خواست برگرده خونه و پیش من موند و البته قول داد اجازه بده مامان به کارهاش برسه ....بعداز رفتن مامان و بابام از همکارم خجالت میکشید کمی آرام نشست و کاری نکرد ولی ده دقیقه بعد همکارم مجبور بود برای انجام کاری بره بیرون از شرکت و اونهم از خدا خواسته وقتی رفت باز هم کمی صبر کرد و گفت : مامان   گاگا  رفت ( آقا رفت ) بهش گفتم : بله گفت : ببع ( بله ) و چشماش برقی زد و ...    اولین درخواست ایشون کیک با شیر بود که براش تهیه کردم  بعداز خوردن کیک وشیر درخواست کردن مهر شرکت...
23 فروردين 1391

کوه صفه

  جمعه 18/1/1391 صبح زود با خانواده دایی نادر رفتیم کوه ، توی برنامه امسال هفته یکبار کوهنوردی را قراردادم و یک روز در میون هم عصرها پیادروی و پارک برای کیمیا ، خلاصه شب قبلش خاله ناهید و دخترهاش خونمون بودند و تا ساعت 2 بیدار بودیم و قرار بود صبح زود بریم کوه ، صبح ساعت 6 بیدار شدیم و کیمیا هم ساعت 6.45 بیدار شد ووقتی بهش گفتم بریک کوه ، خواب از سرش پرید و خوشحال و با چشمان پف کرده گفت : بریم   کتم کو؟   کلاه کو ؟   کبرم بزن ( کرم بزن )  و...... این هم یک سری عکس ....    باغ اهلی کوه صفه  ، دایی درحال دادن گز به پونی و گز خوردن خرگوشها به قو...
21 فروردين 1391

می خوام برم گشم( قشم)

      14  فروردین 1391 ، بله  به همین راحتی 14 روز گذشت و خدا را شکر خیلی خوش گذشت وامروز ساعت 3 بعداز ظهر بابا امیر میره قشم و ما دوباره تنها میشیم و بابا تنهاتر از ما ولی خدا را شکر اخرای کاره  ان شاله سال دیگه همین موقعها دیگه تموم شده ... این دفعه کیمیا هم می خواست بابا امیر بره قشم و بره باژار و باژ ل بخره  وقتی بهش گفتم : مامان را تنها می زاری گفت: مامان میره کار من برم گشم خنده ام گرفته بود اخه وقتی باباش هست همش با هم در تنش هستن چون هردوشون آذری و کیمیا ادای باباش را در میاره میگه : بابا امیر منا دوا ( دعوا ) واخمهاش را توی هم گره میک...
20 فروردين 1391

سیزده یدر 91

  امسال سیزده بدر با بابا امیر و مامن صدیق و بابا حسین و عمه و عموها رفتیم باغ یکی از اقوام بابا حسین ، صبح ساعت 9.30 از خونه زدیم بیرون و 1 ساعت توی راه بودیم توی راه کیمیا توی ماشین خوابش برد وقتی رسیدیم باغ بیدار شد و چشمهاش زا مه باز کزد و دید داخل باغ هستیم و اب هست و خاک هست خیلی خوشحال شد بردم نشوندمش کنار بابا حسین و از اونجاییکه صبحانه نخورده بود براش نون و پنیر و حلرده اورده بودم خورد و بعد با بیل و کامیونش مشغول خاک بازی شد و اب بازی شد خیلی خوشحال بود تا الان دست به خاک نزده بود من هم اجازه دادم حسابی خاک بازی کنه ، بعداز اون با عمو ها و عمه رفتیم سرچشمه لعل ( للیو ) و توی راه موتور سواری هم کردیم و خیلی خوش گذشت وق...
20 فروردين 1391

اولین پست سال 1391

      بعداز تعطیل شدن شرکت و و اتمام  کارهای شرکت به سمت خونه رفتم و آماده برای یک خونه تکونی ضرب الاجلی ، که کیمیا خانوم هم توی امر سهم مهم و مفیدی را برعهده داشت ،و با شیشه شوی برای من به قول خودش فیش می زد و من شیشه هار پاک میکردم             روز جمعه خاله مینا صبح اومد کمکم و تا اخر شب بیشترین کارهام را انجام دادم مطمئنم اگه نیومده بود کمکم سه چهار روز مشغول  بود م صبح شنبه اماده رسید امیر بودم صبح زود بیدار شدم و کارهای باقی مونده را انجام دادم تا بابا امیر زنگ خونه را زد و کیمیا سراسیمه دوید پیشواز بابا و ...
18 فروردين 1391

مهمونی

  بالاخره بعداز این همه دوندگی شب مهمونی فرارسید پنج شنبه سرکار نرفتم و از اونجای که قرار بود غذا ماهی شکم پر باشه صبح پنج شنیه با  بابا امیر رفتیم برای خرید ماهی ولی توی اصفهان اون ماهی که خواستم پیدا نکردم   و رفتم به سمت ماهی فروشیهای شاهین شهر و ماهی خریدم و برگشتیم موقعی که می خواستیم بریم صبح زود بود و کیمیا خواب بود برای همین گذاشتیمش پیش مامان صدیق و رفتیم وقتی برگشتیم گفت مامان چی خریدی ؟ وقتی ماهی را دید خوشحال شد اخه خیلی ماهی دوست داره و گفت : کی پخت ؟( کی می پزی) و عاشق پوست ماهی که سرخ شده باشه   گفتم باید تمیزشون کنم ووقتی آماده کردم برات میارم نزدیک ظهر که شد ناهارش را دادم و لباس ...
18 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد